جدول جو
جدول جو

معنی زر فشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

زر فشاندن
(چَ / چِ مُ دَ)
نثار کردن زر. بخشیدن زر:
دوستان درهوای صحبت دوست
زر فشانند و ما سر افشانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پر افشاندن
تصویر پر افشاندن
بال و پر زدن مرغ
کنایه از ترک کردن کاری به سبب عجز از آن، تسلیم شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ گَ شُدَ)
پاشیدن. افشاندن. به پایین ریختن و پخش کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، بیرون ریختن:
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
از دو پسته فروفشاند شکر.
فرخی.
گوهر ز دهن فروفشاندی
بر تارک تاج او نشاندی.
نظامی.
، ریختن و افشاندن گرد و خاک ازروی چیزی:
گرد لشکر فروفشاند همی
زآن سمن زلفکان لاله سپر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(پِ کَدَ)
مخفف در فشاندن. در افشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شاندن شود
لغت نامه دهخدا
(زَفَ / فِ)
در حال زر افشاندن:
زرفشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ دَ)
برافشاندن. حرکت دادن دست را تا هرچه در دست باشد بیفتد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ تَ)
گرد پراکندن:
کسی را ندانم که روز نبرد
فشاند بر اسب من از باد گرد.
فردوسی.
، گرد پاک کردن. زدودن گرد از:
چون قصه شنید قصد آن کرد
کز چهرۀ گل فشاند آن گرد.
نظامی.
خانقه خالی شد و صوفی نماند
گرد از رخت آن مسافر میفشاند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ دَ)
مخفف گوهر فشاندن. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
عطر پراکندن. افشاندن بوی خوش. پاشیدن خوشبوی بر چیزی:
درودی شهشنه بر آن غار خواند
برون رفت و عطری بر آتش فشاند.
نظامی (از آنندراج).
عطر بر گلشن فشاندی خاک ریحان دوست گشت
ناز بر گلشن دمیدی گل نسیم آزار شد.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ شُ دَ)
شکرافشاندن. شکر پاشیدن. (یادداشت مؤلف) :
سنگست و سفال بر دل تو
گر بر سر او شکر فشانی.
ناصرخسرو.
، کنایه از شیرین زبانی کردن. (یادداشت مؤلف). گفتار شیرین و دلپسند بر زبان راندن. و رجوع به شکرافشانی وشکرافشان و شکر فشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
افشاندن: بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خوک بکار می برد تا هیچ نماند. (سندبادنامه ص 169). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ / لِ گَ دی دَ)
سر انداختن. جدا کردن و بریدن و قطع کردن سر
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ لَ)
رش. ترشح.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: ب + زر + فشانیدن، رجوع به زر فشانیدن و زر فشاندن شود، نامور و بلندآوازه گشتن: و نام وی به مردی اندر خراسان بزرگ گشت. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
درافشاندن. افشاندن در. پراکندن در:
دیده درمی فشانددر دامن
گوئیا آستین مرجان داشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
فرو ریختن گوهر نثار کردن جواهر: جهان آفرین را همی خواندند بران موبدان گوهر افشاندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفشاندن
تصویر برفشاندن
حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
پراگندن گرد و غبار: کسی را ندانم که روز نبرد فشاند بر اسب من از باد گرد، پاک کردن گرد و غبار زدودن گرد: چون قصه شنید قصد آن کرد کز چهره گل فشاند آن گرد. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروفشاندن
تصویر فروفشاندن
پاشیدن، افشاندن، پخش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر افشاندن
تصویر پر افشاندن
بال و پر مرغ را زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرافشاندن
تصویر پرافشاندن
((پَ. اَ دَ))
ترک کردن کاری به سبب ناتوانی از انجام آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافشاندن
تصویر برافشاندن
ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
افشاندن، نثار کردن، پراکنده ساختن، پریشان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد